دیروز و امروز، روزهاییاند که در بسیاری از فرهنگها معنایی فراتر از تقویم دارند. نه تنها برای کسانی که با آیینهای معنوی آشنا هستند، بلکه برای هندوها و حتی در سنتهای غربی نیز این ایام، زمانی برای جشنِ پیروزیِ نور بر تاریکی است. در هند، جشن «دیوالی» برگزار میشود؛ جشنی برای روشنایی، امید و رهایی از تاریکی درون و بیرون. همزمان، در فرهنگهای اروپایی و مسیحی نیز، هفتهای است که به «هالووین» و «روز همه قدیسان» پیوند خورده است — زمانی که مردم باور داشتند مرز میان دنیای زندگان و مردگان نازکتر میشود و روحها به زمین بازمیگردند.
در همهی این آیینها، اگر از سطح ظاهر و شور جشنها فراتر برویم، پیامی مشترک نهفته است: یادآوریِ جاودانهی نبرد میان نور و ظلمت، میان آگاهی و غفلت. مفاهیمی که ریشه در تفکر معنوی انسان دارند و به ما یادآوری میکنند که هر شمع روشنشده، میتواند فرصتی باشد برای بازنگری در خویشتن و در معنای زیستن در جامعهای روشنتر و انسانیتر.
شاید امروز بیش از هر زمان دیگر، جهان به چنین یادآوریهایی نیاز دارد؛ به اینکه نور، هرچند کوچک، هنوز میتواند تاریکی را بشکافد. در روزگاری که بسیاری از مردم جهان در پی معنایی تازه برای زندگی میگردند، گروههایی از انسانها در سراسر دنیا گرد هم میآیند تا در پیامهای اخلاقی و انسانی این عصر تأمل کنند — پیامهایی که انسانِ امروز را به بلوغ فکری و اخلاقی فرامیخوانند؛ به شناخت نیروهای ویرانگری که سبب تفرقه، تعصب، رقابت ناسالم، سلطهجویی و تبعیض شدهاند، و به پرورش تواناییهایی که ریشه در همدلی، گفتوگو و فهم عمیقتر از دیگری دارند.
انسان امروز در آستانهی مرحلهای نو از حیات خویش ایستاده است — مرحلهای که در آن، علم و فناوری بهتنهایی نمیتوانند پاسخگوی نیازهای درونی و اجتماعی او باشند. اکنون بیش از هر زمان، ضرورت بازتعریف مفاهیمی چون آزادی، عدالت، صلح، اتحاد و انسانیت احساس میشود؛ مفاهیمی که اگر از نو و بر اساس تجربهی جمعی بشر بازخوانی نشوند، بهجای آنکه ما را آزادتر کنند، به ابزارهای تازهای برای سلطه و جدایی تبدیل خواهند شد.
در بیش از یک قرن گذشته، جوامعی در گوشهوکنار جهان کوشیدهاند تا این ارزشها را نه در گفتار بلکه در عمل بیازمایند. در میان آنان، تجربهای زنده شکل گرفته است — تجربهای که نشان میدهد دگرگونی اجتماعی از بالا و با فرمان قدرت آغاز نمیشود، بلکه از بیداری وجدانها، از پیوند دلها، و از یادگیریِ جمعی میان انسانهای عادی زاده میشود. دانشی که از دل این تجربه برآمده، هنوز در بزرگترین دانشگاههای جهان بهطور رسمی تدریس نمیشود، اما در گفتوگوها، در مشورتها، و در همکاریهای سادهی مردم جاری است؛ دانشی که از زیستن در مسیر وحدت میروید، نه از انباشتن نظریهها.
اما شگفت آنکه سرزمینی که بذر این اندیشههای معنوی در آن کاشته شد، امروز خود از ثمرات آن بیش از هر ملت دیگری محروم است. ایران — مادری که اندیشههایی از نور، عدالت و وحدت را به جهان بخشید — اکنون سالهاست در جستوجوی پاسخ به پرسشهای بنیادی خود سرگردان است. جامعهای درگیر فقر، فساد، بیاعتمادی و خشونتهای پیدرپی؛ سرزمینی که شهروندانش برای تأمین ابتداییترین نیازهایشان، گاه ناچارند میان بقا و کرامت یکی را انتخاب کنند.
در این میان، کسانی که کوشیدهاند ارزشهایی چون خدمت، صداقت و ایمان را در زندگی خویش زنده نگه دارند، دهههاست که هزینهی سنگینی پرداختهاند. آنان طعم زندان، تبعید، محرومیت از تحصیل و کار، و حتی خاموشکردن صداهایشان را چشیدهاند. با این حال، حضورشان همچنان زنده است — نه در فریاد، بلکه در سکوت پُرمعنای خدمت، در ایمان آرام، و در امیدی که خاموش نمیشود.
ایرانیان در سالهای اخیر، بهویژه پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی»، بیش از پیش به دنبال راهی برای رهایی از بنبستهای تاریخی خود هستند. مردمانی خسته اما جوینده، که از سر ناچاری به هر ریسمانی چنگ میزنند، بیآنکه بدانند بسیاری از آن ریسمانها در نهایت طناب مرگشان میشود — مرگ امید، مرگ اعتماد، مرگ آینده.
شاید اکنون زمان آن رسیده باشد که این پرسش را از نو بپرسیم:
آیا پاسخِ پرسشهای دیرینِ ما در خانهی خودمان نیست؟
آیا همان هممیهنانی که سالهاست برای خدمت و صداقتشان بهای سنگینی دادهاند، نمیتوانند ما را به ساحل اندیشههایی نزدیک کنند که در آن، امکان گفتوگو، همدلی و فهمِ تازه از انسان فراهم است؟
و شاید پرسش نهایی این باشد:
چرا باید آنان که هیچ سلاحی جز ایمان و هیچ هدفی جز خدمت ندارند، خطر تلقی شوند؟
آیا وقت آن نرسیده است که به جای ترسیدن از صداهای متفاوت، به شنیدن و گفتوگو با آنان بیندیشیم — نه برای پذیرش بیچونوچرای باورشان، بلکه برای آموختن از تجربهی زیستهشان در زیستن با صداقت، صلح و امید؟